عرفان و شعر



اگر وم تن دادن به مشقت نمی بود ؛ تمام مردم به درجه آقائی می رسیدند .همچنانکه اگر خطر تنگدستی وجود نمی داشت , همه می توانستند کریم شوند و اگر خطر مرگ نبود , همه می توانستند ابتکار نمایند و قدم جلو بگذارند . 

در جهان دو دانشمند به وجود آمده اند که نظیر نداشتند و تا امروز کسی نیامده است که د رعلم به پایه آن ها برسد . یکی از این دانشمندان , ارسطو و دیگری فارابی است . ارسطو در یونان می زیسته و معلم اول لقب گرفته است .فارابی در ایران می زیسته است که معلم ثانی لقب گرفته است . بعد ها میرداماد در اصفهان شروع به تدریس نمود که معلم ثالث لقب گرفته است . 

عبدلرزاق ابرقوئی در خصوص خدا گفت که ؛ خدا قابل ادراک هست اما قابل وصف نیست .خدا را هم می توان ادراک کرد اما در خارج از حدود آیات قرانی نمی توان او را وصف کرد , مگر با صفات منفی مثل اینکه بگویند ؛ خدا جسم نیست , مکان ندارد , مشمول مرور زمان نمی شود و .

خداوند در سوره حجر فرموده است که : بعد از این آدم را خلق کردم و از روح خود در او دمیدم .در مقابل او به خاک بیفتید و او را سجده کنید .تمام فرشتگان به آدم سجده کردند غیر از ابلیس که که از سجده کردن امتناع کرد .خداوند گفت : ای ابلیس , برای چه با سجده کنندگان به آدم سجده نکردی ؟ ابلیس گفت : من آن نیستم که بر آدم که تو او را از گل خشگ آفریدی و آن گل ؛ یک گل سیاه متعفن بود ؛سجده کنم . 

شیخ بهائی می گوید که : 

خداوند گفت : بعد از اینکه آدم را ساختم , از روح خود در او دمیدم و آنچه از روح خداوند در انسان دمیده شده , همان روح آدمی است و با این روح است که انسان جان دارد و دارای عقل است .و به همین سبب که خداوند از روح خود در انسان دمیده است ؛ آدمی استعداد دارد که به بزرگترین مراحل کمال برسد .فرشتگانی که به دستور خداوند مقابل آدم سجده کردند از آسمان فرود نیامدند و همه در انسان بودند و ابلیس نیز در انسان بود . 

وقتی که انسان زنده شد و شروع به زندگی کرد تمام نیروهای معنوی که در انسان بودند از عقل شریف انسان پیروی کردند و در بین نیروهای معنوی نفس اماره حاضر نشد که از عقل شریف آدمی اطاعت نماید . اگر نفس اماره که به ابلیس تعبیر می شود از عقل شریف آدمی اطاعت می کرد , نوع بشر بر اثر پرهیز از منهیات و خود داری از گناه به سعادت سرمدی می رسید . 

نتیجه اینکه : فرشتگانی که به آدم سجده کردند از آسمان فرود نیامدند و در وجود انسان هستند و ابلیس هم که حاضر نشد به آدم سجده کند در وجود خود انسان است و نباید او را د رخارج از انسان جستجو کرد . ابلیس یا نفس اماره برای اینکه ما را مرتکب گناه کند از هفت عضو بدن انسان استفاده نموده و آن ها را تحت اختیار خود می گیرد . این هفت عضو عبارتند از چشم ,گوش , قلب , زبان , بینی , و دست و پا است . و به همین  جهت خداوند د رقران گفته است که جهنم هفت در دارد .

خداوند د رسوره حجر می فرماید که : د رحقیقت تو "شیطان " به بندگان خوب من تسلط نداری و نمی توانی آن ها را گمراه کنی , و فقط آن هائی را می توان گمراه کنی که از گمشدگان هستند و پیروی ترا می کنند .

و چون گفتیم که منظور از سجده کردن ابلیس به آدم , اطاعت نفس اماره از عقل شریف است  , د رمردانی چون حضرت پیامبر ,نفس اماره قدرت سربلند کردن ندارد و می توان بدون هیچ تردیدی گفت که بله , ابلیس د رمقابل پیامبر اکرم سجده می کند . 

ملاصدرا گفت : جناب شیخ " شیخ بهائی " آدم را که فرشتگان د رمقابلش سجده کردند , عقل شریف و فرشتگان را قوای معنوی و ابلیس را نفس اماره دانستند .حال سوال من این است : اگر خداوند نفس اماره را خلق نمی کرد , آن نفس آدمی را وادار نمی کرد که مرتکب گناه شود ؛ آیا این بهتر نبود ؟ 

عقل انسان قاصر از فهم فواید تمام چیزهائی است که خداوند خلق کرده است .آفریدن قوای روحی از جمله نفس اماره که از آن به ابلیس تعبیر می کنیم نیز بطور حتم دارای فوائدی است .نفس اماره موقعی نوع بشر را تحریص به ارتکاب گناه می کند که اختیارش از دست خارج گردد و تا وقتی که اختیار نفس در دست عقل شریف است , وجودش زیان ندارد و بلکه دارای فایده نیز هست . بر اثر همین نفس اماره است که انسان غذا می خورد و ازدواج می کند و


 

 

پیرمرد همسایه آایمر  دارد .
دیروز زیادی شلوغش کرده بودند
او فقط فراموش کرده بود
از خواب بیدار شود .!

 

 

 

عادت ندارم درد دلم را ،
به همه کس بگویم ! ! !
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم ،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی

 

 


دلتنگم،
مثل مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیره.

گنجشک می خندید به اینکه  چرا هر روز
بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم.
من می گریستم به اینکه حتی او هم
محبت مرا از سادگی ام می پندارد.

 




انسان های بزرگ دو دل دارند :
دلی که درد می کشد و پنهان است و دلی که می خندد و آشکار است .
پروفسور محمود حسابی >



 


دست های کوچکش
به زور به شیشه های ماشین شاسی بلند حاجی می رسد
التماس می کند : آقا. آقا " دعا " می خری؟
و حاجی بی اعتنا تسبیح دانه درشتش را می گرداند
و برای فرج آقا " دعا " می کند



کودکی با پای بر روی برفهاایستاده بود و به  ویترین فروشگاهینگاه می کرد زنی. در حال عبور اورا  دید، او را به داخل فروشگاه برد وبرایش لباس و کفش خرید و گفت:
مواظب خودت باش، کودک پرسید:ببخشید خانم شما خدا هستید؟ زن لبخند زد و پاسخ داد: نه  من فقطیکی از بنده های خدا هستم.
کودک گفت: می دانستم با او نسبتی داری!!!




 

 

در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم.
در "دلم" دلتنگی ام را.
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را.
در "لبخندم" غصه هایم را.
دل من.
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من.
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا 足ااااااااده



قند خون مادر بالاست
دلش اما همیشه شور می زند برای ما


اشک‌های مادر , .مروارید شده است در صدف چشمانش
دکترها اسمش را گذاشته‌اند آب مروارید!
حرف‌ها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد
دستانش را نوازش می کنم
داستانی دارد دستانش




پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند
عرق شرم .بر پیشانی پدر می نشیند
پسرک این را می داند
دست می برد بطری آب را بر می دارد
. کمی آب در لیوان می ریزد
صدایش را بلند می کند ، " چقدر تشنه بودم "
پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .

 

توی یه جمعی یه پیرمردی خواست سلامتی بده گفت :
می خورم به سلامتی 2 بوسه !!
بعد همه خندیدن و هم همه شد و پرسیدن حالا بگو کدوم 2 بوسه ؟!!
گفت :
اولیش اون بوسه ای که مادر بر گونه بچه تازه متولد شده میزنه و بچه نمی فهمه !


 


دومیش اون بوسه ای که بچه بر گونه مادر فوت شدش میزنه و مادرش متوجه نمیشه .


-مرد بیمار :

مردی در بیمارستان بستری بود و قرار شد که تحت عمل جراحی قرار گیرد.با اینکه داروی مسکنی به او تزریق کرده بودند، اما ناراحت و پریشان بود.پرستاری مهربان به او گفت:آیا ناراحت و آشفته ای؟»
مرد گفت: بسیار بیشتر از اینها.»
پرستار گفت: اما نباید ناراحت و پریشان باشی، چون که خیلی زود حال تو از سال های پیش بهتر خواهد شد.»
لبخندی گذرا بر لبان بیمار نشست.
پرستاری که شرار کم سوی امید را در چهره ی او دیده بود، افزود: می دانی که دو راه برای برخورداری با عمل جراحی وجود دارد؛ می توانی تا سر حد مرگ نگران و مظطرب باشی، یا اینکه به ما اعتماد کنی.تیم جراحی ما یکی از بهترین تیم هاست، پس نباید از چیزی بترسی، به خصوص که من هنگام عمل جراحی کنارت می مانم و مراقب هستم که همه چیز درست پیش برود.»
وقتی بیمار این سخنان را شنید، آرامش خاطر پیدا کرد.در نتیجه همه چیز به خوبی پیش رفت و عمل ،موفقیت آمیز بود. پس از جراحی نیز بیمار کاملا بهبود یافت، در حالی که بزرگ ترین درس زندگی خود را آموخته بود: با هر پدیده ای در زندگی به دو صورت می توان برخورد کرد؛ می توان نگران شد و یا اعتماد و توکل کرد.
اگر فقط می توانستیم با همان شدت نگرانی ها ی خود به خدا توکل کنیم، هرگز نگران نمی شدیم.

 

درخت نجات:

نجار یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را به خانه اش دعوت کند .

موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند ، قبل از ورود نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .

چهره ی او بی درنگ تغییر کرد .خندان وارد خانه شد ، همسر و فرزندان به استقبال او آمدند ،

با دوستش به ایوان رفتند . از آنجا می توانستند درخت را ببینند .

دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاوی اش را بگیرد و دلیل رفتار نجار را پرسید .

نجار گفت : این درخت مشکلات من است .

موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد .وقتی به خانه می رسم مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم .

روز بعد وقتی می خواهم سرکار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه ها بر می دارم .

جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم .

 

خیلی از آنها دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند .


جلال الدین محمد بلخی ، معتقد بود که کائنات در تحول دائم است ، و اساس هستی در نیستی و بقاست . این سیر تحولی تا جهان ،جهان است ،خورشید و ماه و ستاره در افق مشغول نورافشانی است به نام تحول و تکامل ، ادامه خواهد داشت : 

آدم از خاک است ، کی ماند به خاک 

هیچ انگوری نمی ماند به   تاک 

نطفه از نان است ؛کی ماند به نان ؟ 

مردم از نطفه است ، کی باشد چنان ؟ 

هیج اصلی نیست مانند اثر 

پس ندانی اصل رنج و درد سر 

در کلیه پدیده های طبیعت ، آثار تغییر و تحول به چشم می خورد . از ضد ، ضد ها پدیدار می شود . باید به دقت به جهان نگریست و با اندیشه های علمی ،تحول تدریجی کاینات را به خوبی درک کرد . ولی پس از ملاقات با شمس ، نسبت به جهان و کائنات جهان بینی تازه  ای دارد و با شعرهایش تحول دائمی وجود را ظریفانه بیان می کند : 

هر زمان نو می شود دنیا و ما 

بی خبر از نو شدن اندر بقا 

پس ترا هر لحظه مرگ و رجعتی است 

مصطفی (ع) فرمود دنیا ساعتی است 

جهان مخلوطی از اضداد است . ضد ها را به ضد ها می توان شناخت . در این جنگ مستمر اضداد ، هم جنبش و هم اثرات تکامل به خوبی مشاهده می شود :

زندگانی آشتی ضد هاست 

مرگ آن کاندر میانشان جنگ هاست 

صلح اضداد است عمر این جهان 

جنگ اضداد است عمر جاودان 

ان جهان جز باقی و آباد نیست 

زانکه ترکیب وی از اضداد نیست . 

مشتاقی و مهجوری :

بتاب ای شمس تبریزی بسوی برج های دل 

من مست و تو دیوانه ، ما را که برد خانه 

من چند ترا گفتم کم خور دو سه پیمانه 

در شهر یکی کس را هشیار نمی بینم 

هر یک بتر از دیگر شوریده و دیوانه 

ای لولی بربط زن ، تو مست تری یا من  ؟

ای پیش چو تو مستی ، افسون من افسانه 

از خانه برون رفتم ، مستیم به پیش آمد

 در هر نظرش مضمر صد گلشن و کاشانه 

چون کشتی بی لنگر ، کژ می شد و مژ می شد 

وز حسرت او مرده ، صد عاقل و فرزانه 

گفتم ز کجائی تو ؟ تسخر زد و گفتا : من 

نیمیم ز ترکستان ، نیمیم ز فرغانه 

نیمیم ز آب و گل ، نیمیم ز جان و دل 

نیمیم لب دریا ، نیمی همه دردانه 

گفتم که رفیقی کن با من ، که منت خویشم 

گفتا که نبشناسم من خویش ز بیگانه 

من بی دل و دستارم ، در خانه خمارم 

یک سینه سخن دارم ، من شرح دهم یا نه ؟ 

 - مولانا ، انسان عاشق را به گونه جنینی می بیند که در شکم هستی است ، و باید سرانجام متولد شود و آن تولد در شمس تبریز " انسان کامل " جلوه می کند . 

چون دوم بار آدمیزاده بزاد 

پای خود بر فرق علت ها نهاد 

مولانا خطاب به شمس می گوید: 

جانم چو کوزه ای است پر آتش بست نکرد

روی من از فراق چو زر می کنی ، مکن 

گوئی خموش کن تو خموشم نمی هلی 

هرموی را ز عشق زبان می کنی ، مکن 

و یا 

گر غائبی ز دل تو در این جا چه می کنی ؟ 

ور در دلی ز دوده سودا چه می کنی ؟ 

حافظ می گوید: 

هر آنکسی که در این حلقه نیست زنده به عشق 

بر او نمرده به فتوای من نماز کنید 

انسان عاشق از مرگ نمی هراسد و آن را پایان حیات نمی پندارد . چون ، مرگ عشاق را بسوی کنگره عشق پرواز می دهد و به مبدا اعلا نزدیک می کند . 

ساعتی در خلوت استاد عشق :

گفتم عشق را شبی ، راست بگو تو کیستی ؟ 

گفت : حیات باقیم ، عمر خوش مکررم 

گفتمش ای برون ز جا ، خانه تو کجاست ؟ گفت : 

همره آتش دلم ، پهلوی دیده ترم

غازه لاله ها منم ، قیمت کاله ها منم 

لذت ناله ها منم ، کاشف هر مسترم 

او به کمینه شیوه ای ، صد چو مرا زره برد 

خواجه مرا تو ره نما ، من بچه از رهش برم ؟ 

چرخ نداش می کند ، کز پی اوست گردشم 

ماه نداش می کند ، کز رخ تو منورم 

شمس آموخته بود که این آوا ، وقتی به گوشش می رسد که به عشق ایمان داشته باشد .بالاخره ، طوفان عشق ، روح تشنه مولانا را از مرزهای مفهوم ها و پدیده ها بیرون برد و معمای لا ینحل هستی را به نحوی برایش حل کرد و سرود : 

ز زمان و ز مکان باز رهی گر تو ز خود 

چون زمان بگذری و همچو مکان بستیزی 

مولانا ، ادعا می کند که زمان و مکان و حتی کثرت یا عدد ظاهری است و با این همه روح فرد بدون از دست دادن جوهر فردیت خود ، در خدا باقی می ماند . 


افلاطون و استادش سقراط در این عقیده اصرار داشتند که برای هر نوعی از انواع موجودات ، اعم از انسان و غیر انسان ، یک فرد مجرد عقلانی است در عالم مفارقات عقلی که نوع در تحت تدبیر و پرورش آن فرد است و ربط و علاقه او به نوع ، مانند تعلق تدبیر و پرورش آن فرد است و ربط و علاقه او به نوع مانند تعلق تدبیری نفس ناطقه است به بدن انسان .آن افراد مجرد علوی عقلانی را در اصطلاح فلسفه قدیم ؛ "مثل افلاطونی و ارباب انواع و عقول متکافثه" می گویند .

. نفس ناطقه انسانی = جان آدمی

عالم اسماء و صفات به اصطلاح عرفا اولین مقام تجلی ذات حق تعالی است از وحدت در کثرت که آن را مرتبه نفس رحمانی و فیض اقدس می گویند .

مثل معلقه به فلسفه اشراق مربوط است اما مرادف مثل افلاطونی نیست . بلکه مراد عالم مثال و خیال منفصل است که آن را عرفا ، "عالم ملکوت" نیز می گویند . و مثل افلاطونی داخل عالم عقول است که "عالم جبروت" گفته می شود و برتر و عالی تر از ملکوت است . چنانکه عالم لاهوت مافوق جبروت و عالم ناسوت مادون عالم ملکوت است .  

آنچه را که حکمای اشراق در باره مثل افلاطونی و ارباب انواع گفته اند ،عرفای اسلامی در عالم اسماء و صفات الهی و اعیان ثابته می گویند . یعنی می گویند که هر موجودی از موجودات اعم از حیوانی و غیر حیوانی در تحت تدبیر و تربیت اسمی و صفتی از اسماء  صفات الهی است که در کسوت موجودی محسوس ظاهر و متجلی شده و آن موجود مظهر و جلوه گاه همان اسم و صفت است .

همچنین افراد مختلف انسانی هر کدام مظهر و آئینه نمودار اسمی و صفتی از اسماء و صفات الهی اند . 

در هوای غیب مرغی می پرد 

 سایه او بر زمین می گسترد 

مرد خفته روح او چون آفتاب 

بر فلک تابان و تن در جامه خواب 

در چه دنیا فتادند این قرون 

عکس خود را دیده هر یک چه درون 

عکس در چه دید و در بیرون ندید 

همچو شیر گول اندر چه دوید 

از برون دان هر چه در چاهت نمود

ورنه آن شیری که در چه شد فرود 

برد خرگوشیش از ره کای فلان 

در تک چاه است آن شیر ژیان 

خلاصه اینکه ؛ به عقیده نگارنده ، روح مقصود حکمای اشراق از " مثل افلاطونی و ارباب انواع " با آنچه حکما و عرفای اسلامی در " اعیان ثابته " و " عالم اسماء و صفات " الهی گفته اند ، یکی است . فقط اختلاف در الفاظ و کلمات است . و عمده نظر محققان فلسفه و عرفان در این مباحث متوجه قاعده "سلسله الترتیب" و کیفیت صدور کثرت از وحدت است . برای اینکه می گویند : 

" الواحد لا یصدر عنه الا الواحد " 

و خلاصه عقیده آن ها دراین باره آن است که صدور کثرت را از مبدا واحد بسیط واجب الوجود به این جهت توجیه می کنند که آن ذات واحد ، چون مستجمع جمیع کمالات است که از آن به " اسماء صفات الهی " تعبیر می شود ، هر صفت کمالی منشاء وجود موجودی خاص می گردد . و اعیان ثابته همان ماهیات باشد که لوازم اسماء و صفات الهی است . مثلش این است که فرض کنیم دانشمندی به تنهائی جامع چندین علم و هنر مختلف باشد و در هر رشته از فنون خود ، گروهی شاگردان مخصوص تربیت کرده باشد مثلا جمعی فقط شاگردان دست پرورده پزشگی و جماعتی فقط تربیت یافتگان هیئت و نجوم و عده ای تنها شاگرد درس ادبیات . هم چنین هر یک از اسماء و صفات که همه در ذات بسیط الهی به حالت بساطت و حدانی به یک وجود موجود باشند ، در مقام ظهور بصورت نوعی یا شخصی تجلی و آن را تربیت  کنند و آن نوع یا آن شخص آئینه و مظهر و آیت وجود و در تحت تدبیر و تربیت آن اسم و صفت باشد . و ممکن است که یک تن مظهر همه علوم و هنرهای آن استاد دانشمند باشد و این خود مثل تربیت جامع است که عرفا " حضرت انسان " می گویند . 

قوس صعود و نزول یا سفر استکمالی نفس از عالم مجردات به جهان مادی جسمانی ، بیشتر حکمای الهی و عرفا و متصوفه از آن جمله مولوی ، معتقدند که نفس ناطقه ملکوتی و لطیفه روح انسانی در آغاز وجودش ذاتا مجرد است و به سیرو سفر استکمالی و پیمودن قوس نزول از عالم نورانی مفارقات که در زبان شریعت به " عالم امر " تعبیر شده است ، مطابق آیه کریمه 

" یسلونک عن الروح قل الروح من امر ربی " 

به جهان ظلمانی خاک فرود آمده و به بدن انسانی تعلق گرفته است . برای اینکه به مقام کامل انسانی یا انسان کامل که جامع و اشرف مخلوقات است برسد . 

" تله در خاک نهادند که عنقا گیرند . " 

و جسم نیز از پرتو لطافت ذاتی روح تلطیف می شود  و همان روح لطیف که صافی پاک شده باشد باز با پیمودن صعود به مرجع اصلی باز می گردد که ؛

" انا لله و انا الیه راجعون " 

مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک 

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم 

عرفا و حکمای الهی و نیز مولوی می گویند که ؛

آن روح مجرد علوی در باطن باهمان عالم نورانی مجردات علوی رابطه دارد و این رشته ارتباط منتهی به ذات واجب الوجود و نور الانوار می گردد.ولیکن به سبب فرود آمدن در عالم سفلی و تعلق و آمیزش با مادیات و تاثیر قوای طبیعی حیوانی ، کم کم تیرگی و ظلمت بر وی چیره می شود و او را از عالم پاک روشن ، دور می سازد و بدین سبب در درون خود عذاب  شکنجه مرغ محبوس را احساس می کند و می نالد و هوای بازگشت به وطن اصلی خود می کند . و چون بوسیله جهد و کوشش خود یا به سبب دستگیری مردان  خدا از آلایش های جسمانی پاک و صافی شد ، باز به مرجع اصلی ، همان عالم نورانی رجوع می کند . 

روح باز است و طبایع بازها 

دارد از زاغان تن بس داغ ها 

زین بدن اندر عذابی ای پسر 

مرغ روحت بسته با جنس دگر 

جان ز هجر عرش اندر فاقه ای 

تن ز عشق خار بن چون ناقه ای 

جان گشاید سوی بالا بال ها 

تن زده اندر زمین چنگال ها 

زین کند نفرین حکیم خوش دهن 

بر سواری کو فرو ناید ز تن 

- چالیش عقل با نفس و کشمکش روح با تن : 

مولوی کشمکش ما بین روح و تن یا نتازع میان صورت و معنی و چالیش عقل را با نفس به تنازع مجنون با ناقه تشبیه کرده است . که مجنون سوار بر ناقه ، سوی لیلی می رفت ولی چون شتر هوای بچه اش را کرده بود ؛ تا مجنون لحظه ای غافل می شد ، و در عالم خلسه فرو می رفت ، راه رفته را بر می گشت و در نتیجه راه کوتاه را تا سه روز نتوانستند به مقصد رسیدن تا اینکه مجنون خود را از شتر بزیر انداخت و پیاده سوی لیلی رفت . آری ، سیرو سفر و سلوک عابد و زاهد بر ناقه است و سفر عاشق بر براق جذبه الهی است که اثرش از اجتهاد جن و انس افزونتر است . 

- طریق رهائی از رنج تعلقات دنیوی و شکنجه های درونی روان انسانی :

علت اساسی این همه رنج در درون بشر همان دور افتادن از معارف و معنوی است . باید فریب شهرت نام و تعظیم خلق و جاه و جلال دنیوی را نخورد تا روح آسوده و فارغ بال شود و پر و بال او گل آلود نشود . اما طریق رهائی از این مخمصه ها  و آزاد شدن از این گرفتاری ها که بر پر و بال آن طایر ملکوتی پیچیده و او را در خروش و ناله افکنده به اعتقاد مولوی دو چیز است : 

. جهد و کوشش و ریاضت خود شخص در اکتساب علوم  و معارف و فضایل اخلاق انسانی 
. هدایت و دستگیری مردان خدا و یاری برگزیدگان الهی است . که طریقه دوم سالم تر و بی خطر تر و نزدیک تر به سر منزل مقصود است . چون روح از بند ماده و مادیات رهائی یافت ، پرواز او در بهشت جاویدان و در فضای نورانی بی نهایت بر فراز آسمان ها است .

آن توئی که بی بدن داری بدن 

پس مترس از جسم جان بیرون شدن 

روح دارد بی بدن بس کار و بار 

مرغ باشد در قفس بس بیقرار 

باش تا مرغ از قفس اید برون 

تا به بینی هفت چرخ او را زبون 

آن وقت است که آدمی در حال حیات مصداق این گفته مولوی می شود : 

بحر علمی در غمی پنهان شده 

در دو گز تن عالمی پنهان شده 

منظور مولوی از " بیرون رفتن جان از جسم " اعم از موت ارادی و اجل محتوم طبیعی اضطراری است  . اما در قسم دوم آنگاه که شخص به آن مرتبه رسیده باشد که هفت چرخ او را زبون و خاضع شده باشد ، که در ایام حیات کسب معارف کرده و در نقویت بنیه عقل عملی و نظری هر دو به سر حد کمال رسیده باشد . 

ادامه دارد  

 


دروس ده گانه دشت نینوا که حسن (ع) و یارانش با خون خود به جوامع اسلامی دنیا ارمغان داشتند : 

1- حیات انسان ها نبایستی بازیچه هوس های کاموران قرار گیرد .

2- مسئله اکثریت و اقلیت در بنیاد اساسی قوانین انسانی مطرح نیست .

3- برای وصول به عالی ترین جلوه گاه انسانی کافی است که انسان بطور جدی از خود بپرسد : 

" من در این وضع چه موقعیتی دارم ؟ "

4-انسان ها می توانند خود را قربانی قوانینی کنند که آن قوانین ابدیت انسانیت را تضمین می کند . 

5- ارتکاب به قصاص پیش از جنایت کار صحیح نیست . چنانکه دیدیم حسین (ع) پیش از شروع پیکار " نافع بجلی " را از تیراندازی بسوی شقی ترین مخلوقات خدا (شمر ) جلوگیری کرد . 

6- وحدت در ایده آل متحدین را به اعضای یک پیکر تبدیل می کند .

7- تن به زندگانی ذلت بار دادن و سقوط از انسانیت در قاموس مردان الهی محکوم است . مرد الهی باید در راه نجات زندگی و ارزش آن از هر وسیله مناسب بهره برداری کند .

8- چنانکه عظمت و اعتلای شخصیت انسانی هیچ حد و مرزی نمی شناسد ،بالعکس سقوط و پستی انسانی هم نهایتی ندارد. 

9- اتکاء بخداوند است که می تواند قیافه جدی زندگی را آشکار سازد . 

10- تاریخ انسانی در پشت پرده هیاهو و غوغای ظاهری اش یک وجدان مخفی دارد که کارش منحصر در حفظ خاطرات با اهمیتی است که نیروی ایجاد کننده یا ادامه دهنده ( خلیفه الله ) در روی زمین است . 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی فناوری اطلاعات parastooic niloorayane اطلاعات بروز درباره حقوق وکالت My Mathematics board بررسی و نقد پایان نامه ها daryamojic maghalehelmi کیمیا